کاروان

ترفیع ( داستان کوتاه )

رئیس برای یک جلسه ی رسمی ترفیع تمام کارمندان عالیرتبه را دعوت کرده بود  از جمله من را  ! ......... شرایط خاصی به لحاظ کارمند بودن همسرم داشتم و باید پسر پنج ساله ام را هم میبردم . تقریبا آخرین نفری بودم که وارد جلسه شدم و قبلا به پسرم در ساعتها تمرین یاد  داده بودم برود به رئیس سلام کند و دست بدهد و لبخند یادش نرود . مشخصات ظاهری رئیس را هم در نمایشی نشان داده و تاکید شدید کرده بودم در بین همه ی مردان حاضر در جلسه  کوتاه قدترین و پشتش قوز دارد و نشان داده بودم  : اینجوری  !  پسرم یکراست رفت طرف رئیس و بدون دست دادن و با خنده ی بلند گفت  : سلام کوچولو  ! و  قدش را خم کرد .  من و رئیس عین  لبو سرخ شدیم و تمام حاضران از خنده  روده بر شدند . با چشم غره ای به پسرم رفتیم  ردیف آخر نشستیم ........ دل تو دلم نبود . موقع ختم جلسه که هنوز گیج بودم پسرم دنبال رئیس که از جلسه خارج میشد  دوید و داد زد : خداحافظ کوچولو . رئیس در آن لحظه کوچکتر از تمام روزها شده بود .  در جلسه ی بعدی در لیست دعوت شدگان از نام  من خبری نبود .......... چند ماه بعد حکم اخراجم را دریافت نمودم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٦/٢٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir